عاشقانه ها - 95/06/01 - پورتال رنگی
به رنگ احساس
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
در میان سردی این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری
می دونست دلم اسیره ولی رفت
می دونست گریم میگیره ولی رفت
میدونست تنهائی سخته می دونست
می تونست باهام بمونه ولی رفت
در دلم بود که بی دوست نمی شم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
حافظ
مرا به هیچ بدای و من هنوز بر انم
که از وجود تو به عالم نفروشم
سعدی
هیچ کسی با من نیست مانده ام تا به چه اندیشم
مانده ام در قفس تنهائی در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است شب تنهائی من
شاید برای خستگی هام کم بود
شونه های خسته ام
امشب دلم از آمدنت سر شار است
فانوس به دست کوچه دیدار است
آنگونه تو را در انتظارم که اگر این چشم بخوابد ان یکی بیدار است
ایرج زبر دست
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آن از غم هجران تو بر جان من است
مولانا
ما گذشتیم و گذشت آن چه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران
شهریار
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا ؟